آرام نامه

آرام نامه

مقدمه ای خاص و.....

7 فروردین 1379- بیمارستان شهدای تجریش – ساعت 12 شب

از 24 ساعت کشیک، 8 ساعت رو توی بخش،8 ساعت رو توی اورژانس و 8 ساعت رو توی ICU  میگذروندیم و من 8 ساعت آخر باید میرفتم ICU ،آخرای زمان بخش بود که رزیدنت کشیک اومد سراغم و گفت وبیا یه سر بریم ICU،توی ICU یه مریض تصادفی داشتیم میگفتن پاترول زده بهش،شرایط بیمار تصادفی اصلا مناسب نبود.

 رزیدنت گفت: دکتر،این مریض زنده نمی مونه،ولی بهرحال ما باید وظیفه مون رو انجام بدیم،حواست به صفحه ی مانیتور باشه هر وقت شرایط بیمار وخیم شد باید CPR (احیای قلبی تنفس)کنیش،بعد پرسید CPRبلدی؟گفتم : بله؟ گفت اگه  CPR کردی و جواب نداد،بهش آدرنالین تزریق کن...از ICU اومدم بیرون و رفتم کارهای بخش رو تحویل دادم و برگشتم و دیدم،دم درب ICU  دو تای بچه ی کوچولو نشستن،خیلی عجیب بود،هنوز نمی دونم بچه ها چرا و چطوری اومده بودن اونجا؟!

یکی از بچه ها که به نظر بزرگتر می اومد پسر بود و بچه ی کوچکتر که به برادر بزرگترش چسپیده بود،دختر... اومدم برم توی ICU  که پسره جلوی پام بلند شد،شاید سه یا چهار سال داشت. با چشم های اشکبارش بهم نگاه کرد و گفت: آقای دکتر،مامان نسرینم خوب میشه؟!نمی دونم چرا فکر کرد که من مادرشو می شناسم.

از کجا باید می دونستم مادرش کیه و چه مشکلی داره،ولی خوب نمی شد دل آقا کوچولو رو هم بشکنم... بهش گفتم:آره عمو جون خوب میشه، خواهر آقا پسر که تقریبا پشت برادرش قایم شده بود ،یواشکی نگاهم کرد ،حس کردم لبخند کمرنگی روی صورتش نشسته،اومدم برم تو که یکدفعه پسر کوچولو دستشو سمتم دراز کرد و گفت: قول میدی؟...باز هم تردید اومد سراغم...قول؟!!...قول چی؟...و باز هم نشد حرف دیگه ای بزنم...

دستشو گرفتم و گفتم آره عمو جون قول میدم...چشم های آقا پسر از پشت پرده ی اشک بهم خندید و قلبم رو پر از شادی کرد...

تو  ICU  ،رفتم بالا سر مریض تصادفی،صدای بوق ممتد و تصاویر صفحه ی مانیتور بهم فهموند که باید CPR رو شروع کنم،...هنوز CPR اول تموم نشده بود که چشمم به تابلوی بالای سر مریض افتاد ... دنیا روی سرم خراب شد.روی تابلو،جلوی نام بیمار نوشته شده بود: نسرین...

نمی دونم تا صبح چند بار مامان نسرین رو   CPR کردم فقط میدونم بازوهام و کتف هام  دیگه درد نمی کرد،می سوخت....

نمی دونم چند بار به مامان نسرین آدرنالین زدم  تا برگرده،فقط میدونم صبح که شد حتی یدونه آدرنالین توی کشو باقی نمونده بود.چند بار وقتی که داشتم آدرنالین تزریق میکردم پرستار اومد سر وقتم

و گفت آقاي دكتر اين مريض رفتنيه اين داروها همه دارن هدر مي رن لطفا اینقدر بهش آدرنالين نزن بذار راحت باشه.
اما گوش من بدهكار نبود و آخرين باري كه اومد بحث آدرنالين رو مطرح كنه بهش گفتم :خانم اين داروها چنده ؟گفت:يعني چي؟گفتم:يعني قيمتش چقدره؟ هر چند تا كه نيازه ميرم از دارو خونه ميخرم و ميارم براتون...

گفت:آقاي دكتر نيازي به خريد شما نيست در خواست ميديم ميارن.

گفتم پس در خواست بدين...پرستار ازم ناراحت شد و تا اخر زماني كه ICU بودم نيومد سر وقتم آخه اون كه نميدونست من پشت در اون اتاق يه قول جا گذاشته بودم...

بالا خره اون شب جهنمي تموم شد و ساعت 8 صب ICU رو با مامان نسريني كه هنوز قلبش ميزد تحويل انترن بعدي ،دادم بيرون ICU هم خبري از بچه ها نبود...

بعد از تعطيلات پيگير وضيعت مامان نسرين شدم انترن بعد از من مرگش رو همون ساعت8 صب گزارش داده بود و همه تلاشهام براي زنده موندن مامان نسرين هدر رفتته بود.
ديگه هيچ وقت نتونستم بچه ها رو ببينم حتي نتونستم بفهمم اون شب چطوري اومده بودن بيمارستان...

از اون روز ها سال هاي زيادي گذشته و من بعد از اتمام دوره 7 ساله پزشكي ديگه دنبال گرفتن تخصص نرفتم و از محيط بيمارستان دور شدم اونشب هم نتونستم واسه بچه ها و مامان نسرین كاري بكنم اما سالهاست كه دانش آموزاي زيادي رو به سمت رشته ي پزشكي و بيمارستان هدايت ميكنم.

اين كتابم كه دست توا در همين جهت نوشته شده تا شانس ورودت به رشته مورد علاقتو بيشتر كنه...من نتونستم كاري براي مامان نسرين كنم اما مطمئنم شما خانم دكتر ها و آقا دكترهاي آينده جون آدمهاي زيادي رو نجات ميدين و دل بچه هاي زيادي رو شاد ميكنين...

اون وقت ها وقتي برق شادي توي چشم مريضهاتون و خانوادهاشون شادتون ميكنه يادي هم از معلم قديميتون بكنين...

مهدی ارام فر


نظرات شما عزیزان:

اناهیتا
ساعت0:21---1 شهريور 1393
وبلاگ زیبایی دارید...
پاسخ:ممنونم عزیزم


zohreh
ساعت9:38---27 مرداد 1393

galeb bood.♣♥♥♥
پاسخ: مرسی عزیزم



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: سارا ׀ تاریخ: دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

سر هر دیواری...پیچکی خواهیم کاشت... پای هر پنجره ای...شعری خواهیم خواند...


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , aramnameh.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM